آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

تولد ویدا جون یگانه جون و عمو امین و عمو آرمان عزیز

تولد تولد تولدشون مبارککک چقدر همه تولدا بهمون خوش گذشت .اول رفتیم تولد یگانه جون.اونجا هم که فقط میرقصیدی و خودتو صاحب مهمونی میدونستی .امسال تولد یازده سالگی یایه جون بود .دسراشم ما درست کردیم.خیلی خوب شد .در درست کردن دسر به مهارت های قابل توجهی دست یافتم .شما هم که واسه یایه جون ژله درست کردی و کلی خوشحال بودی .کلا خیلی خوش گذشت.هفته بعدش رفتیم قزوین تولد خاله ویدا .یک شب هم موندیم و کلیی خوش گذروندیم.شما بسیار خوش اخلاق بودی و با وجود دی جی و رقص نور همش وسط بودی و میرقصیدی.با هیجان بودی و چون مامان جون اعظم و خاله الی هم بودن منم خسته نشدم و کلی بهمون خوش گذشت.همه میگفتن خوش بحالتون چه بچه اجتماعی خوبی دارین .نمیدونی چه حس خوبیه وقتی...
3 آذر 1392

آوینا جون بزرگ شده خانم شده

سلام، خوبی؟از خودت یکم بگم: هنوز شوخ طبعی ولی کلا زیاد آدمارو تحویل نمیگیریییییی. مهد کودک راحت میری و کلی خوش میگذرونی کلی دوست داری .کلی نقاشی کردی و کاردستی های خوب ساختین.رقصتم با اصولتر شده قربونت برم. خودت غذاتو با قاشق میخوری .البته چون یکم میخوری من مجبورم بعدش بازم بهت غذا بدم.بعضی از اوقات از دستم غذا نمیخوری و میفهمیم میخوای خودت غذا بخوری و مثل ماه خودت میخوری و قیافه شادمان من دیدن داره.البته مثل قبل بهت گیر نمیدم واسه خوردن .ولی هنوز میشه گفت بیشترین حرصی که میخورم واسه غذا خوردنتههههه.بعد از غذا میگی دست شما درد نکنه .ممنونم. دایم میگی این مثل فلان چیز میمونه و حواست به همه چیز اطرافت هست. تا سی میشماری و از د...
18 آبان 1392

یک تولد خوب در دوسال و چهار ماهگی

سلام عزیزم، خندت گرفت از موضوع؟ خوب ما و خاله الناز اینا تصمیم گرفتیم با هم یک تولد خوب واسه شما دوتا نفس کوچولو(اسم جدیدته که صدات میکنم و شما میگی مامی من نفس بزرگم).تو تابستون چون پدر مینا جون همسر عمو فردیس فوت کرده بود واست نتونستیم تولد بگیریم.خاله زهره و عمو بهزاد از سویس اومده بودن و ما تصمیم گرفتیم در این زمان تولد خوبی با هم بگیریم.همه چیز عالی شد تزیین ،غذا ،پذیرایی .یکروز با خاله الناز رفتیم صناعی و براتون لباس یک شکل خریدیم به مغازه دارا میگفتیم واسه دوقلوهامون می خواهیم.چه حس خوبی بود.کلی تل خوشگل هم خاله الناز واستون خرید که تو عکسا معلومه.شب خوبی بود و بهتون خیلی خوش گذشت.سامی ،مانی،رادین پسر ندا جون ،آرش و پارمین...
18 آبان 1392

شهریور هم داره میگذره

سلام عسلم، بازم خیلی وقته نیومدم بنویسم.تو این ماه اکثر اوقات بابا احسان یا اربیل بود و یا دبی و منو شما مشغول بودیم با هم.همش دلتنگ بابایی بودیم.و اون دلتنگ ما و شما کلی هر دفعه سوغاتی خوب میگیری از لباس گرفته تا باربی و عروسکهای حمومی دو هفته اول شهریور مهد تعطیل بود و ما با هم بودیم .چند بار با هم کرج رقتیم خونه مامان جون و عمه نیلوفر.نمیدونم چرا وقتی بابا احسان نیست و میریم اونجا اینقدر بد اخلاق می شی و اصلا کسی رو تحویل نمیگیری .خیلی عجیبه.تولد کیوان دوستمون رفتیم و شما اونجا کلی شما با مانی و سامی و بردیا پسر الوند از همکلاسیهای دانشگاهیمون و پرنیا دختر رضا جانجانی بازی و شیطنت کردین.تولد جالبی بود چون همه بچه داشتن کلی خوش گذشت چون ...
25 شهريور 1392

اولین کنسرت سنتی و اولین آبنبات چوبی

سلام عزیزم: روز پنج شنبه ٢١ شهریور با غزاله جون و عموامین رفتیم کنسرت همایون شجریان تو سالن میلاد.اونجا با تعهد راهمون دادن که اگه شما شلوغ کردی بریم بیرون .ما هم برای آروم موندن شما پتوتو دادیم دستت و چند تا آبنبات چوبی هم خریدیم وشما اولین تجربه کنسرت را در حال اولین لیسیدن آبنبات چوبی گذروندی.تو چند آهنگ اول که منم اونارو خیلی دوست دارم ،آروم بودی و متعجب دیدن اینهمه آدم که بی صدا نشستن و کلی وسایل موسیقی که نواخته میشن . فکر کنم برات عجیب و جالب بود .اما بلاخره حوصلت سر رفت و صحبت کردی و بابا بردت بیرون و بعدشم با من رفتیم بیرون پیش فواره ها که با آهنگ میرقصیدن و بعدش رفتیم بالای برج میلاد و کلی خوشت اومد مخصوصا از آبهایی که ...
25 شهريور 1392

روزهای پایانی سال 91

سلام عزیزم، روزهای آخر سال همیشه پر از هیجانه و ما وقت کم میاریم.خوشبختانه خونه تکونیمونو امسال زود انجام دادیم ولی بازم کلی کار داشتیم .هوا رو به خوبی میره و در نتیجه تو حیاط بیشتر میریم و خوشیم.چهارشنبه سوری رفتیم هشتگرد و کلی زدیمو رقصیدیمو خوردیمو خندیدیم.خیلی بهمون خوش گذشت هوا هم کلی سرد بود.یاد چهارشنبه سوری افتادم که حامله بودم و با عمو علی و نگین جون رفتیم چند کوچه بالاتر که آتش بازی ببینیم که چشمت روز بد نبینه .نیروی ا ن ت ظ ا می ریخت تو کوچه و همه چیز به هم خورد.انگاری جانی دیده بودند . وای که چقدر ترسیدممم. ولی این چهارشنبه سوری خیلی خوب بود.یک روز هم رفتیم با بابا تشک واسه تخت خریدیم .خیلی بلنده اولش که من میترسیدم از روش بی...
23 شهريور 1392

دو روز خوب در قزوین با خاله ویدا

پنجم اردیبهشت تصمیم گرفتیم بریم قزوین خونه خاله ویدا. یکم برات بگم از خاله ویدا .دوست و خواهر خوب مامان آذین.هرچی از دوستی خوبمون بگم کمه .از وقتی منم مثل شما نی نی بودم خاله ویدا پیشم بوده تا همین الان.هر وقت میخوام هست .واسم کم نمیگذاره.قلبش پاک پاکه .ما دوران بچگی خیلی خوبی داشتیم یا من خونه خاله بودم یا ویدا خونه ما.کلا بهمون خوش میگذشت.کش بازی و عروسک بازی و رقص و لی لی و تاب بازی و.....تازه یکم از خوشیهامون بود.بزرگتر که شدیم بیرون میرفتیم ودرس میخوندیم.بزرگتر شدیم با ماشین دوتایی میرفتیم تفریح و شبها هم پیش هم بودیم.بعدم که مسافرتو و... .دوست خوب داشتن خیلی مهمه چون باعث جوونی و شادی آدم میشه.امیدوارم شما هم واسه خودت یک خاله ویدا پ...
23 شهريور 1392

سال نو

سلام، میدونم تنبلی میکنم تو نوشتن وبلاگت ولی کمی هم بخاطر مشغله است که البته اون همیشگیه.هنوز خاطرات عیدو ننوشتم.:-))).بله عید امسال خیلی بهمون خوش گذشت .اولش رفتیم شیراز با خاله الی و ویدا جون .البته عمه نیلو و آرمان و عمو امین و غزاله جون و بقیه زودتر با ماشین رفته بودند .شیراز رفتیم خونه نگین جون دختر عمع بابا احسان.روزهای خوبی بود هوا عالی و خوشی فراوووون.ولی شیراز خیلییی شلوغ بود .به شما که کلی خوش گذشت روز هفتم برگشتیم .نهم تولدم بود و خیلی بهم خوش گذشت مامان اینا و مامان اینای بابا احسان و ویدا و مامانش و مامانی اومدند تولدی خونمون و کلی خوش گذشت ولی من چون هنوز خستگی سفر شیراز تو تنم بود شبش سرگیجه گرفتم.صبح زود میخواستیم بریم...
23 شهريور 1392

شمال خوب با یگانه جون

سلام به روی ماهت، هفته قبل خاله لادن اینا رفتن نمک آبرود و کلی به ما اصرار کردن که هوا خیلی عالیه و بیایید.ما هم که اولش مخالف رفتن بودیم در چند ثانیه مشتاق رفتن شدیم.مرسی خاله لادن که اصرار کردیی چون مسیر رفت عالی بود.هوا بی نظیر و شما هم خیلی خوب بودی البته در مسیر رفت برعکس همیشه فقط کمی خوابیدی ولی کلا خوب بود تو رستوران دربند مازندران تو هزار چم غذا خوردیم.اونجا بود که کلی از خدا تشکر کردم که شما بزرگ شدی وروی صندلی بزرگا میشینی و غذا و چایی میخوری .به چایی نبا ت در این سفر علاقمند شدی.خلاصه شب 12 رسیدیم ویلا لادن جون .یایه و حسینا اومدن پیشواز .خیلی ذوق داشتی که زودتر برسیم شمال هر قدمی که تو راه میرفتیم دائم از بابا ا...
22 مرداد 1392