آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

نرفتن مهدکودک

سلام عزیزم، الان که این مطلبو مینویسم .شما داری با صدای بلند گریه میکنی و میخوای دفتر بابا رو پاره کنی و چون ازت گرفتم داری گریه میکنی.تمرکز خلاصه ندارم .اصلا کوتاهم نمیای .امروز صبح بابا احسان رفت اربیل و شما هم هرکاری کردم نرفتی مهدکودک .هی میگفتی مهد کودک تعطیله و بچه ها رفتن خونشون.و با سماجت فراوون حتی حاضر نشدی لباس بپوشی .الانم که گریه میکنی خلاصه روز شادیو شروع کردیم دیروز یکساعت بیشتر مهد نموندی و زنگ ردن که بیام دنبالت.تا منو تو مهد دیدی زدی زیر گریه و داغت تازه شد .با خاله ویدا بودیم و رفتیم رستوران فیش که دوست داری و شاد شدی.خلاصه روزای سختیه از لحاظ روحی برای شما تا شرایط جدید رو بپذیری .خدا بمن هم صبر بده تا این شرایط رو بگذر...
21 مرداد 1392

شمال خوب

روز 14 خرداد راهی شمال شدیم .5 صبح راه افتادیم و حدود 10 شب رسیدیم چابکسر . ماشینمون تا سقف پر وسیله بود و خدا پدر این مخترع صندلی ماشین کودک را بیامرزد که شما در آن راحت بودی.بیشتر راه را یا خواب بودی و یا با خودت بازی کردی. من عاشق این فهم وشعور شما هستم که موقعیتو درک میکنی.فقط 5 ساعت در منجیل گرفتار بودیم هی از این خاکی میرفتیم دوباره سر از ترافیک در میاوردیم و دوباره مسیر جدید کشف میکردیم .خاله الناز و بنیا جون هم همین وضعو داشتن تا بلاخره ساعت 5 عصر شما گفتی پیاده بشیم و همین باعث شد که بابا احسان شما رو برد پیاده روی و منم نشستم پشت فرمون .اینجا بود که بابا با یک آقای منجیلی صحبت کرد و یک راه میانبر نشونمون داد خدا خیرش بده الهییییی.خ...
14 مرداد 1392

تولد تولد تولدت مبارک

سلام به روی ماهت که هر روز ماهتر میشی. تولدت مبارک گل پونه ..... روز تولدت بابا احسان اربیل بود .از صبح گذاشتم هر کاری که دوست داری بکنی.آب بازی کلی.نقاشی رقص و...عصری هم با هم رفتیم از لادن کیک خوشمزه خریدیم و رفتیم خونه مامان جون اعظم .خاله لادن و یگانه جون و هستی جون  اومدن اونجا و تولد بازی کردیم .خاله لادن برات پاستل خریده بود چقدر مهربونن که خدا میدونه. مامان جون هم یک قاب عکس بهت داد که توش نوشته آوینا جان تولدت مبارک.قربون احساست برم مامان جون اعظم که اینقدر ماهی .بعدش هم رفتیم تو محوطه و کلی بازی کردی.کلا منم حالم خوب نبود و گلو درد داشتم ولی کلا خوب بود اما بدون بابا احسان صفایی نداشت.خیلی ها زنگ زدن و تولدتو تبریک گف...
14 مرداد 1392

جشن تولد دوسالگی

سلام گلم، جشن تولد دوسالگی شما در روز 22 خرداد با حضور فامیل برگزار شد.خیلی خیلی بهمون خوش گذشت به شما که کلی خوش گذشت .کلی رقصیدی ،با یگانه بازی کردین.با همه دستاتونو گرفتین و کلی چرخیدین و رقصیدینو و بازی کردین.از چرخیدن خیلی لذت میبری عزیزم .دوست داری همین طوری بچرخیمو و بخندیم.کلی کادو های خوب گرفتی و پول که میتونی تو فیلم تولدت ببینی .کیکت عالی بود خیلی دوستش داشتی و کلی بهش ناخونک زدی . خلاصه تولدت خیلی خوب برگزار شد البته یک میهمانی دیگه هم میگیریم با حضور دوستامون ولی نمیدونیم کی؟چون عروسی عمه نیلو در راههه و کلی کار داریم .لباس عروس پوشیده بودی و با یگانه جون دوتایی عروس شده بودین .دامنشو میگرفتی و میچرخیدی و من غش میکردم.اصلا تو ...
14 مرداد 1392

ابراز عشق

سلام، میدونی آوینا من هروقت نگات میکنم دوست دارم اونقدر بچلونمتو ببوسمتو بوت کنم که خدا میدونه.ولی شما هم عقب نمیمونی .تا میرم یک اتاق دیگه میگی مامان من دارم دنبالت میگردم من که عاشقتم .من که خیلی دوستت دارم.و من فقط گوش میدم و کیف میکنم .ولی چند روز پیش که با بابا احسان رفته بودیم خرید .شما و بابا رفتین تو ماشین منم رفتم چند تا خرید دیگه بکنم وقتی برگشتم تا نشستم تو ماشین گفتی مامان میدونی دوستت دارم ؟عاشقتم؟جونمی عمرمی زندگی منی .من تورو خیلی دوست دارم چون تو پیشم میخوابی وپیشم استراحت میکنی تو همه کار واسم میکنی.بله اینا دقیقا حرفای خودت بود .من بغض کرده بودم نمیدونستم باید جواب یک فرشته با احساسو چی بدم .فقط نگات میکردم و کلمه کلمشو ب...
14 مرداد 1392

روزهای مردادی

سلام به روی ماهت، مرداد رو با مهد کودک شروع کردیم .دو روز که باهم رفتیم مهد و روز سوم شما سرماخوردییییی.وای تو تابستون.اونم چه سرماخوردنی .آب ریزش بینی به مقدار فراوان،سرفه ،گرفتگی گلو و بسیار روزامون با خوراندن دارو به شما سپری شد.وای فکرکن شربت سرماخوردگی و سرفه و ویتامین و آهن و سیتریزین و قطره بینی .خلاصه دیگه همین.یک هفته ای درگیر بودیم اساسییی.یک شب با مامان جون اعظم رفتیم کرج دیدن مامان جون بابا که پاشون شکسته.الهی شکر بهتر بودن ولی هنوز کلی کار داره پاشون خوب بشه.بعدم رفتیم خونه بابا جون اینا و شام اونجا بودیم.10 مرداد هم عمو ونداد شام دعوتمون کرد خونشون .دوستامون اونجا بودن 12 سالگرد ازدواج خاله الناز و عمو محمده.محمد کیک خریده بو...
14 مرداد 1392

میرم مدرسه جیبام پر فندق وپسته

بله بلاخره روز اول مرداد ساعت 11:50 ما وارد مهد کودک تیام شدیم.مدیر و مسئول و مربی ها همه خوشرو و  خوش برخورد بودن .اسم مدیرتون یکیش خانم بختیاریه که صداش میکنن mrs hommi و اسم دیگری خانم سراج اسم مربی های کلاستون سارا جون و لیلا جون هستن .کلا 10 نفرین تو کلاس .روز اول کلا یکساعت و نیم اونجا بودیم.اولش رفتی تو کلاس و اونا داشتن کتاب میخوندن شما هم نشستی رو صندلی کوچولو قرمزت و گوش دادی.بعدم رقصدین و چرخیدین بعد پازل بازی کردین و بعدم تونل بازی و بعد شد ساعت اسنک عصرتون.از ساعت غذا گذشته بود و نتونستی بری سالن غذا خوری ولی برات غذا آوردن اون روز کتلت مرغ داشتن و شما دوتاشو خوردی با سیب زمینی و ماست و نخود .کیفیت غذاشون خوب بود خداروشکر.و...
4 مرداد 1392

تولد عمه نیلوفر

سلام عسلم، 30 تیر تولد عمه نیلوفر بود و ما همون روز نتونستیم بریم کرج چون از قبل قرار شده بود نوشین جون رو که تولدش همون روزه رو سورپرایز کنیم.خاله ویدا و سهیلا جون هم با سمیرا و خواهرش و ما و خاله الی رفتیم خونه نوشین جون و تولد بازی کردیم.خوش گذشت بعدشم شام رفتیم با بچه ها رستوران ترخون تو آ اس پ و غذا های خوشمزه خوردیم.تنها مشکل اینه که هوا خیلیییی گرمه اصلا بی سابقه است و نمیتونی حتی تو شب هم یک باد خنک احساس کنی.هر جا میری گرمهههه.خلاصه شب ویدا و سهیلا جونو آوردیم خونمون و شما کلی ذوق کردی باهاشون کلی بازی کردی و بهت خوش گذشت.فرداش عمه نیلو و عمو آرمان و عمو امین  و غزاله جون و خاله الی رو دعوت کردیم خونمون برای تولد بازی.تا عصری...
3 مرداد 1392