نرفتن مهدکودک
سلام عزیزم، الان که این مطلبو مینویسم .شما داری با صدای بلند گریه میکنی و میخوای دفتر بابا رو پاره کنی و چون ازت گرفتم داری گریه میکنی.تمرکز خلاصه ندارم .اصلا کوتاهم نمیای .امروز صبح بابا احسان رفت اربیل و شما هم هرکاری کردم نرفتی مهدکودک .هی میگفتی مهد کودک تعطیله و بچه ها رفتن خونشون.و با سماجت فراوون حتی حاضر نشدی لباس بپوشی .الانم که گریه میکنی خلاصه روز شادیو شروع کردیم دیروز یکساعت بیشتر مهد نموندی و زنگ ردن که بیام دنبالت.تا منو تو مهد دیدی زدی زیر گریه و داغت تازه شد .با خاله ویدا بودیم و رفتیم رستوران فیش که دوست داری و شاد شدی.خلاصه روزای سختیه از لحاظ روحی برای شما تا شرایط جدید رو بپذیری .خدا بمن هم صبر بده تا این شرایط رو بگذر...
نویسنده :
آذین نورعلیشاهی
11:29