آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

شب نخوابیدن

الان چند شبه که شما زود نمی خوابی . باید بریم تو حیاط و یکساعتی راه بریم تا بخوابی.دیشب من داشتم دیگه تو خواب  راه می رفتم. الان واقعا خوابم میاددددد .کلی هم کار دارم که باید انجام بدم .ولی مغزم کار نمیکنه .فقط منتظرم ساعت 2.5 بشه .امروز میخوام یک برنامه جدید پیاده کنم ببینم جواب میده؟بعدا جواب داد میگم.سن شما سن شیطونیه و اگر در مورد نحوه برخورد با این شیطونیها ندونم و درست رفتار نکنم بعدا دچار مشکل میشم.فکر نمیکردم تربیت بچه اینقدر نکته داشته باشه .مدیریت گاز گرفتن،پرتاب کردن اشیائ،جیغ زدن ،غذا دادن .بله فکر نکنی آسونه ها .البته میگن اینا آسوناشه.خدا کمک کنه.بوسسسس       ...
4 مرداد 1391

روزها میگذرند

روزها پشت سر هم می آیند و می روند و من و بابا احسان شاهد بزرگ شدنت هستیم .مرحله به مرحله رشدت را داریم با لذت نظاره میکنیم.نشستن ،ایستادن ،چهار دست وپا رفتن،تکیه به میز و راه رفتن ،دست گرفتن و راه رفتن و الان که سعی می کنی با اون پاهای کوچولوت ،بدون کمک را بری .چقدر لذت داره دیدن بزرگ شدنت.یک روز مامان جونها و بابا جونهات شاهد این مراحل رشد من و بابا احسان بودن و مطمئنم شما هم یک روز که دور هم نیست این لذت رو میچشی. آوینا جون وبازی ١٨ تیر تولد دایی جونت بود رفتیم کیک خریدیم و تولد گرفتیم .ما خیلی دایی رو دوست داریمممممم.شما که اولین کسی رو که صدا کردی گفتی دایی.عکس دایی رو هم که میبینی میگی داییه .از در هم که میاد ا...
4 مرداد 1391

رفتن بابا احسان به مسافرت و میهمانی رفتن دایی

دوشنبه شب مامان جون و بابا جون و عمه نیلوفر و عمو امین و عمو آرمان اومدن خونمون .عمه جون واست یک عینک خریده بود .چقدر با عینک بامزه شدی قربونت برم. آوینا خانم با عینک شب قرار بود بابا احسان بره مسافرت .ساعت 1.5 صبح سه شنبه بابایی رفت لهستان.عمو امین هم مارو رسوند خونه مامان جون قرار بو چند روزی اونجا بمونیم.شب با مامان جون تصمیم گرفتیم که یگانه جون رو سورپرایز کنیم و رفتیم خونه خاله لادن .خیلی ذوق کردن.خاله لادن واقعا دوست داشتنیه و ما باید قدرشو بدونیم.خیلی مهربونه.من که واقعا دوستش دارم .خاله لادن و یگانه جون هم شمارو خیلی دوست دارن .اونجا کلی بازی کردی،ارگ زدی .با یک نی نی دیگه که اسمش ترنج بود هم آشنا شدی و بازی کردی .تو...
4 مرداد 1391

تب کردن خانم گلی

سه شنبه  وسطای شب 20 تیر که شما داشتی شیر میخوردی دیدم بدنت داغه .بابایی رو بیدار کردم و بدنتو خنک کردیم .اون شب به خیر گذشت ولی ظهر چهارشنبه خاله الی زنگ زد که آوینا بدنش داغه .منم گفتم برو استامینوفن بخر و بهش بده تا من بیام.خلاصه از اون موقع تب کردی و تبت 39.5 بود .دکتر اورژانس آتیه گفت که استامینوفن بده و شربت سرما خوردگی .ولی اون شب منو بابایی تا صبح نخوابیدیم.5شنبه من نرفتم سر کار و شما هنوز تب داشتی .دوباره رفتیم دکتر و فهمیدیم که تب   rosoel  گرفتی .یک بیماریه که جز تب علائم دیگه ای نداره و بعد از سه روز با ریختن دونه های قرمز تموم میشه.خلاصه آخر هفته ما مشغول پایین آوردن تب بودیم و جایی...
29 تير 1391

تیر 90

ماه تیر برامون همیشه شادی آوره .چون سه تا تولد داریم .دایی تورج و خاله الی و عمه نیلو جون.  دل درد هات داره شروع میشه و من و بابایی شب که میشه نگران بهستیم که الان دخمل گلی دل درد میگیره .دیگه من و بابا متخصص تنظیم دل درد شده ایم.یک قطره پیدا کردیم که خیلی خوبه  colic ez و شکمتو در جهت عقربه های ساعت ماساژ میدیم .روزها هم با ورزش شکم و خوابوندن رو شکم روت کار میکنیم.عمو محمد استفاده از سشوار را پیشنهاد داد.یکبار که رفتیم خونشون واقعا با صدای سشوار آروم شدی. اولین علاقت تابلو رقصیه که بالای سرت تو نشیمن به دیوار آویزونه .نمیدونم اون تو چی میبینی ولی واقعا دوستش داری .شاید من و بابایی رو میبینی که داریم میرقصیم.قربونت برم من .الب...
21 تير 1391

مسافرت شمال تعطیلات خرداد91

چند روز تعطیلی بود و باید بهمون خوش میگذشت .ما هم تصمیم گرفتیم که بریم شمال .عمه نیلو،عمو امین ،عمو آرمان و دوستای دیگمون مثل غزاله ،مریم و سهیل ،بهار ،آرش و آریا باهامون بودن.چقدر بهمون خوش گذشت.مخصوصا که عمو محمد ،خاله الناز و بنیا جون با یک کیک خوشگل واسه تولد شما اومدن ویلا عمو سهیل پیشمون .چقدر خوش گذشت .رفتیم کنار دریا و کلی خوش گذروندیم .شما هم تو استخر بادی کنار دریا کلی خوش گذروندی .آوینا جون شما خیلی بامزه ای مامانی .کارهات حرف ندارن . ...
31 خرداد 1391

یکسالگی ات مبارک فرشته دوست داشتنی

یکسالگی ات مبارک گل پونه ،گل خوشگل من عزیز دردونه   یکسال و نه ماه از شروع زندگی من و تو میگذره دختر نازم .چقدر زود میگذره .میدونی که چقدر مامان دوستت داره؟تو واقعا یک فرشته ای یک فرشته زیبا و دوست داشتنی.تو شب تولدت هم خیلی خانم بودی عزیزم.البته شما تا الان ٤ تا جشن تولد داشتی عسل خانم.با چهار تا کیک متفاوت .کلا گفتیم ماه خرداد رو جشن بگیریم که شما خوشحال باشی .خوشگل من امیدوارم همیشه شاد باشی .   شب به یاد موندنی بود .کلی با بنیا جون رقصیدین و شیطونی کردین.شما همش میگفتی دست دست تا همه دست بزنن.خلاصه کلی مهمون نوازی کردی.چقدر خوب شد که بنیا جون و سامی گله هم اومده بودن .فقط یکمی سه تاتون خسته شدین آخه خیلی کوچ...
31 خرداد 1391

قبل تولد ماه دونه آوینا

روز قبل از تولد شما هیجان کل خانواده رو گرفته بود .دیگه داشت باورم میشد که داری میای خانوم گل.هنوز بعضی ها به مامان میگفتن که بچت پسره و باوجود چندین سونوگرافی من هنوز نگران بودم.در طول حاملگیم شاید پر استرس ترین موضوع زنگی ام همین بود که همه نظر میدادن که بچت پسره .من و بابا احسان دلمون می خواست که نی نی دختر باشه .خلاصه نگرانیم دائم بیشتر میشد.ولی خوب گذشت.من حاملگی خیلی خوبی رو گذروندم البته بجز ٣ ماه اول که چشمت روز بد نبینه از هر چه چین و اسم چین و بوی چین بدم میومد.از مرغ هم که نگووووووووووووووووووو.ولی بقییش بخوشی گذشت .خیلی دوران قشنگی بود عزیزم.من و بابا احسان با هم می رفتیم و سیسمونی می خریدیم .سر هر دونش کلی فکر کردیم و ذوق .نمید...
15 خرداد 1390