شمال خوب
روز 14 خرداد راهی شمال شدیم .5 صبح راه افتادیم و حدود 10 شب رسیدیم چابکسر .ماشینمون تا سقف پر وسیله بود و خدا پدر این مخترع صندلی ماشین کودک را بیامرزد که شما در آن راحت بودی.بیشتر راه را یا خواب بودی و یا با خودت بازی کردی. من عاشق این فهم وشعور شما هستم که موقعیتو درک میکنی.فقط 5 ساعت در منجیل گرفتار بودیم هی از این خاکی میرفتیم دوباره سر از ترافیک در میاوردیم و دوباره مسیر جدید کشف میکردیم .خاله الناز و بنیا جون هم همین وضعو داشتن تا بلاخره ساعت 5 عصر شما گفتی پیاده بشیم و همین باعث شد که بابا احسان شما رو برد پیاده روی و منم نشستم پشت فرمون .اینجا بود که بابا با یک آقای منجیلی صحبت کرد و یک راه میانبر نشونمون داد خدا خیرش بده الهییییی.خلاصه رفتیم رستوران جهانگیر و یک غذای خوشمزه خوردیم .ولی دیگه تا چابکسر راحت رفتیم.شما دوتا گلی خیلی خانم بودین مرسیییی.اونجا جامون خیلی خوب بودددد.یک ساحل بسیار عالی داشتیم که شنی بود و شما و بنیا جون کلی آب بازی و شن بازی کردین .کلی ازتون عکس گرفتیم.مسافرتمون با مسافرتهای قبلی که با خاله الناز اینا میرفتیم خیلی فرق میکرد ولی اینم خوب بود .بازی شما با هم عالی بود دستاتونو میگرفتین و مثل دوتا لاکپشت کوچولو بسمت دریا میرفتین .اون لحظه ما ذوق مرگ میشدیم.شما بنیا رو ناز میکردی .اولش بنیا دوست نداشت ولی بعد عادت کرد و با هم خوب شدین کلی .وقتی میخواستین عصر ها بخوابین اونقدر سر و صدا میکردین تا بهم برسین وای که چه با حال بود .شما به هوای بنیا جون باز مه خوردی و کلی حال کردی.هوا عالی بود .سرولات رفتیم و ماهی سفید خوردیم به به .بعد رفتیم کلی عکس گرفتیم و از خانمهای محلی خرید کردیم.بابا احسان و عمو محمد کلی زحمت کشیدن خدایی و غذا های خومزه برامون آماده کردن .دستشون درد نکنه.شبها هم میرفتیم یک کافی شاپ توی کاخ شاه در رامسر و چایی میخوردیم .و شما کلی اونجا میدویدین و بازی میکردین .من و خاله الناز هم بلاخره با هم چایی خوردیم و کیف کردیم و کلی غیبت کردیم.سفر خوبی بود موقع برگشت هم کلی در ترافیک موندیم .من در زندگی چنین ترافیکی ندیده بودممممم.4 صبح رسیدیم خونه و سفر ما با سلامتی پایان گرفت .
دوستت دارم