روزها میگذرند
روزها پشت سر هم می آیند و می روند و من و بابا احسان شاهد بزرگ شدنت هستیم .مرحله به مرحله رشدت را داریم با لذت نظاره میکنیم.نشستن ،ایستادن ،چهار دست وپا رفتن،تکیه به میز و راه رفتن ،دست گرفتن و راه رفتن و الان که سعی می کنی با اون پاهای کوچولوت ،بدون کمک را بری .چقدر لذت داره دیدن بزرگ شدنت.یک روز مامان جونها و بابا جونهات شاهد این مراحل رشد من و بابا احسان بودن و مطمئنم شما هم یک روز که دور هم نیست این لذت رو میچشی.
آوینا جون وبازی
١٨ تیر تولد دایی جونت بود رفتیم کیک خریدیم و تولد گرفتیم .ما خیلی دایی رو دوست داریمممممم.شما که اولین کسی رو که صدا کردی گفتی دایی.عکس دایی رو هم که میبینی میگی داییه .از در هم که میاد اول براش ناز میکنی و بعد کلی باهاش بازی میکنی.خلاصه این حکایت دایی و شما خیلی جالبه .
٢٠ تیر تولد خاله الیه .شب رفتیم شام بیرون .البته چون شما خوابت برد شما رو گذاشتیم پیش مامان جون .شب خوبی بود .خاله الی خیلی گله و ما عاشقشیممممم.
دیروز توی حیاط با سبد خرید کلی راه رفتی و ما لذت بردیم .خودت هم خوشت اومده بود و دلت نمیخواست ما کمکت کنیم.کلی راه رفتی و کم مونده بود که بدوی.داری دندون هفتم رو هم درمیاری شب تب داشتی وما خیلی نگرانت شدیم .ای دندون نامرد بیا بیرون دخمل منو اذیت نکننننننننننن.
آوینا خانم در حال رفتن به خرید