آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

رفتن دایی تورج

دایی تورج روز دوشنبه ٩ مرداد رفت استرالیا .من و شما و بابا احسان و خاله الناز رفتیم فرودگاه .تو خونه تورج از مامان و بابا و بقیه فامیل خداحافظی کرده بود.لحظه های عجیبی بود پر از شادی و دلتنگی قاطی با هم.چند ساعتی رو تو فرودگاه بودیم تا ساعت حدود نه که دیگه دایی میخواست بره تو و ما هم برگشتیم.امیدواریم دایی همیشه موفق و شاد و سلامت باشه و ما هم زودی بریم ببینیمش.دلمون از الان براش تنگ شده .
10 مرداد 1391

روز تولد پرنسس آوینا

صبح زود بیدار شدم .حس عجیبی بود .من و مادر شدن .ما و شروع یک مسئولیت بزرگ .من و تجربه ناشناخته ها.خیلی عجیب بود .حس شادی ،هیجان ،ترس و ١٠٠ تا چیز باهم. از زیر قرآن ردشدم و رفتیم بیمارستان.پذیرش رو گذروندیم و منو هدایت کردن به یک اتاق تنهایی .فکر نمیکردم اینقدر زود از بابا و مامان جونت جدا بشم .زدم زیر گریه که من با احسان و مامانم خداحافظی نکردم.همون موقع هم ناگهان فیلم بردار اومد تو اتاق و بنده بغضم ترکید .نگی مامانت لوسه؟خوب خیلی احساس تنهایی کردم.فیلم بردار هم چند تا سوال کرد و رفت .خیلی زود اسممو خوندن و آماده رفتن به اتاق عمل شدم.تو راهرو بابا احسان و الناز رو دیدم و حالم بهتر شد ولی بعد که رفتم تو راهرو اتاق عمل تا نوبتم بشه...
4 مرداد 1391

شب نخوابیدن

الان چند شبه که شما زود نمی خوابی . باید بریم تو حیاط و یکساعتی راه بریم تا بخوابی.دیشب من داشتم دیگه تو خواب  راه می رفتم. الان واقعا خوابم میاددددد .کلی هم کار دارم که باید انجام بدم .ولی مغزم کار نمیکنه .فقط منتظرم ساعت 2.5 بشه .امروز میخوام یک برنامه جدید پیاده کنم ببینم جواب میده؟بعدا جواب داد میگم.سن شما سن شیطونیه و اگر در مورد نحوه برخورد با این شیطونیها ندونم و درست رفتار نکنم بعدا دچار مشکل میشم.فکر نمیکردم تربیت بچه اینقدر نکته داشته باشه .مدیریت گاز گرفتن،پرتاب کردن اشیائ،جیغ زدن ،غذا دادن .بله فکر نکنی آسونه ها .البته میگن اینا آسوناشه.خدا کمک کنه.بوسسسس       ...
4 مرداد 1391

روزها میگذرند

روزها پشت سر هم می آیند و می روند و من و بابا احسان شاهد بزرگ شدنت هستیم .مرحله به مرحله رشدت را داریم با لذت نظاره میکنیم.نشستن ،ایستادن ،چهار دست وپا رفتن،تکیه به میز و راه رفتن ،دست گرفتن و راه رفتن و الان که سعی می کنی با اون پاهای کوچولوت ،بدون کمک را بری .چقدر لذت داره دیدن بزرگ شدنت.یک روز مامان جونها و بابا جونهات شاهد این مراحل رشد من و بابا احسان بودن و مطمئنم شما هم یک روز که دور هم نیست این لذت رو میچشی. آوینا جون وبازی ١٨ تیر تولد دایی جونت بود رفتیم کیک خریدیم و تولد گرفتیم .ما خیلی دایی رو دوست داریمممممم.شما که اولین کسی رو که صدا کردی گفتی دایی.عکس دایی رو هم که میبینی میگی داییه .از در هم که میاد ا...
4 مرداد 1391

رفتن بابا احسان به مسافرت و میهمانی رفتن دایی

دوشنبه شب مامان جون و بابا جون و عمه نیلوفر و عمو امین و عمو آرمان اومدن خونمون .عمه جون واست یک عینک خریده بود .چقدر با عینک بامزه شدی قربونت برم. آوینا خانم با عینک شب قرار بود بابا احسان بره مسافرت .ساعت 1.5 صبح سه شنبه بابایی رفت لهستان.عمو امین هم مارو رسوند خونه مامان جون قرار بو چند روزی اونجا بمونیم.شب با مامان جون تصمیم گرفتیم که یگانه جون رو سورپرایز کنیم و رفتیم خونه خاله لادن .خیلی ذوق کردن.خاله لادن واقعا دوست داشتنیه و ما باید قدرشو بدونیم.خیلی مهربونه.من که واقعا دوستش دارم .خاله لادن و یگانه جون هم شمارو خیلی دوست دارن .اونجا کلی بازی کردی،ارگ زدی .با یک نی نی دیگه که اسمش ترنج بود هم آشنا شدی و بازی کردی .تو...
4 مرداد 1391

تب کردن خانم گلی

سه شنبه  وسطای شب 20 تیر که شما داشتی شیر میخوردی دیدم بدنت داغه .بابایی رو بیدار کردم و بدنتو خنک کردیم .اون شب به خیر گذشت ولی ظهر چهارشنبه خاله الی زنگ زد که آوینا بدنش داغه .منم گفتم برو استامینوفن بخر و بهش بده تا من بیام.خلاصه از اون موقع تب کردی و تبت 39.5 بود .دکتر اورژانس آتیه گفت که استامینوفن بده و شربت سرما خوردگی .ولی اون شب منو بابایی تا صبح نخوابیدیم.5شنبه من نرفتم سر کار و شما هنوز تب داشتی .دوباره رفتیم دکتر و فهمیدیم که تب   rosoel  گرفتی .یک بیماریه که جز تب علائم دیگه ای نداره و بعد از سه روز با ریختن دونه های قرمز تموم میشه.خلاصه آخر هفته ما مشغول پایین آوردن تب بودیم و جایی...
29 تير 1391

تیر 90

ماه تیر برامون همیشه شادی آوره .چون سه تا تولد داریم .دایی تورج و خاله الی و عمه نیلو جون.  دل درد هات داره شروع میشه و من و بابایی شب که میشه نگران بهستیم که الان دخمل گلی دل درد میگیره .دیگه من و بابا متخصص تنظیم دل درد شده ایم.یک قطره پیدا کردیم که خیلی خوبه  colic ez و شکمتو در جهت عقربه های ساعت ماساژ میدیم .روزها هم با ورزش شکم و خوابوندن رو شکم روت کار میکنیم.عمو محمد استفاده از سشوار را پیشنهاد داد.یکبار که رفتیم خونشون واقعا با صدای سشوار آروم شدی. اولین علاقت تابلو رقصیه که بالای سرت تو نشیمن به دیوار آویزونه .نمیدونم اون تو چی میبینی ولی واقعا دوستش داری .شاید من و بابایی رو میبینی که داریم میرقصیم.قربونت برم من .الب...
21 تير 1391