آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

مامی آشین هستم .

سلام به روی ماهت، اول یک خبر خوب:دایی تورج رفت سر کاری که دوست داره .واسش هورا میکشیمممم.سه شنبه 30 آبان صبح زود دیدم یک پیغام واسم اومد قبل از اینکه بازش کنم میدونستم خبر خوبیه یعنی بدلم افتاد.روزمون شاد شاد شد .بابا احسان صبح زود میخواست بره آمل و مارو صبح زود گذاشت خونه مامان جون .خبر خوشو اول صبح به مامان اینا دادم.قرار بود فعلا قضیه secret باشه ولی خب نشد .آخه مامانم ذوق داشت وتا عصری دایی و عمو و خانواده هاشون همه شیرینیشم خورده بودن.خب اینم یک جورشه دیگه.دایی تا 10 روز دیگه میره Brisbane خیلی شهر قشنگیه ایشالله قسمت بشه یک چند ماهی بریم دایی رو از دلتنگی بیرون بیاریم.  خبر خوب بعدی این که هفته قبل رفتیم خونه بنیا جون .وای عسل...
6 آذر 1391

پاییزه پاییزه، برگ درخت میریزه

سلام به روی ماهت،   چند تا چیز بگمو چند تا عکس میگذارمو میرم. چند شبه که تا خوابت میاد میای بغل منو به بابا احسان میگی بابای شب بخه یعنی بای بای شب بخیر .جدیدا خیلی دوست داری تو بغل من باشی و نمیدونم حس میکنی اینجوری من ازت جدا نمیشم و نمیرم.خیلی دلم میسوزه برای لحظه هایی که دوست دارم با هم باشیم ولی من سر کارم.ولی زندگی همینه احتمالا بعدا درک خواهی کرد .عاشق نانای زدن با ارگتی عزیزم و موقع زدن ژستم میگیری.چند شب پیش برای اولین بار کنسرت شجریان دیدی مرغ سحر و کلی با دقت نگاه میکردی و میپرسیدی که این کیه؟و کلی دوست داشتی .جمعه عمو امین اومده بود از سربازی و رفتیم هشتگرد و کلی توپ بازی و سنگ بازی و هاپو بازی کردی .هوا خیلی سرد شده و...
28 آبان 1391

چند روز پاییزی

سلام ، هفته گذشته پر بود از سرماخوردگی از چهارشنبه قبل من وشما و بابا احسان سرما خوردیم.شما یک کوچولو تب هم داشتی .بینی سه تامون گرفته هنوزم بعد یک هفته خوب نشدیم که.شما که اشتهاتم کم شده عزیزم.ولی تو همین سرماخوردگی باز ما رفتیم تو حیاط و از پاییز سبز حیاطمون عکس گرفتیم.پارسال این موقع تو حیاطمون برف نشسته بود ولی امسال فعلا که خبری نیست.البته چندروزه که بارون میاد و ما کلی شادیم.پنج شنبه صبح هم رفتیم دفتر بابایی و کلی شیطونی کردی .و نقاشی با ماژیک ولباستو ماژیکی کردییی.شاید این تجربه به دردت بخوره .حلال ماژیک گلیسیرینه و رفتیم خریدیم و خوشبختانه یک لباس میهمانی را نجات دادیم .هورااااا.شنبه رفتیم برات ارگ کوچولو خریدیم .چقدر دوستش دا...
23 آبان 1391

مهر گذشت

سلام، ماه مهر چه خوش گذشت.همش مناسبت بود اونم خوب خوب.رفتیم تولد بابا جون ایرج .چقدر خوب بود .شما چشم از شمعها برنمیداشتی و همش فوت میکردی.برای بابا جون تنی سالم و عمری طولانی با خوشی آرزو میکنیم. بگم از کارای جدیدت: دیگه خیلی بامزه حرف می زنی .هرچی از کسی میگیری و یا میدی به کسی میگی مرسی و طرف خل میشه .من که اینقدر زدم به قفسه سینم که درد میکنه . میپرسم خونمون طبقه چنده با خنده میگی شش نمیدونم چرا برات این سوال بامزست ؟ هنوز برنامه غذاییت مثل سابقه با این فرق که به انار هم علاقه خاصی پیدا کردی. هنوزم دوست داری دهن بقیه غذا بگذاری. دکتر برای چکاب نبردمت .خیلی تنبلم نه؟ جمله جالبی که گفتی:بابایی دستشوییه دندون ١١ تا داری فک...
14 آبان 1391

آبان و پایان 17 ماهگی

سلام، چند روز آخر هفته روزهای خوبی بودن .چهارشنبه که عمه نیلوفر و عمو آرمان اومدن پیشمون و کلی بهمون خوش گذشت . شما  با بابایی طبق معمول همیشه رفتین و از تو بالکن یک فلفل کندیدو آوردی تو آشپزخانه که به من بدی یک مرتبه یک گاز از فلفل زدی منم پریدم و از تو دهنت آوردمش بیرون ولی صورت نازت قرمزی شد وای که دلم میخواست گریه کنم .کلی ماست دادم بهت .خودت ولی چیزی نگفتی.وسطای شب کمی نا آرومی کردی .گفتیم که جاتو عوض کنم آروم بشی که دیدم کلی کهیر تو پشتو پاهات زدی چه صحنه بدی بود .فشارم اومد پایین.بابا احسانو بیدارکردم و رفتیم آتیه دکتر برات آمپول نوشت و شربت دیفن هیدرامین .خدا خیر بده پرستارو که کلی آمپولتو خوب زد.ولی خوب یکم گریه کردی .دک...
14 آبان 1391

تولد 10 سالگی یگانه جون(یایه)

سلام، تولد یگانه جون (بقول شما یایه)١١ آبانه ولی چون ممکن بود همه به علت سه روز تعطیلی همه برن مسافرت ،خاله لادن تولد را ٤ آبان گرفت.خیلی خیلی بهمون خوش گذشت .مخصوصا شما که کلی بادکنک بازی کردی و دست زدی و نقاشی و عروسک بازی و نانای.یگانه جون خیلی ناز شده بود شما هم که نگو ماه .با سارفون لی مثل ماه شده بودی .شب خوبی بود اینم چند تا عکس ناز: خوب بخوابی فرشته کوجولوی من: دوستت دارم. ...
8 آبان 1391

سربازی رفتن عمو امین

بله عمو امین اول آبان رفت سربازی اراک.موهاشو زده بود .خیلی هم بهش میومد.حیف عکس نگرفتیم چون وقتی دیدیمش آخر شب بود .دلمون براش تنگ میشه .امیدواریم زودی برگرده .دیشب عمه نیلوفر و عمو آرمان که با مامان جون اینا رفته بودن تئاتر ،شب اومدن خونمون و برامون آش پشت پا آوردن.الان که مینویسم هوس آش رو کردم شب بریم خونه و بخوریمش به به.
8 آبان 1391

سلام کردن 17 مهر

سلام، خیلی دوست داشتم یاد بگیری سلام کنی.دیروز وقتی رسیدم خونه با همون لحن نازدار و با صدای آروم بهم سلام کردیییییی.وای که من مردم.آخه موشها هم مگه سلام بلدن؟ای جان من که سلام میدی . از خاله الی مهربون ممنونیم که سلام کردن به شما یاد داده.راستی نمیدونم گفتم یا نه ولی شما چند وقتیه که دیگه ایلی رو بلند صدا میکنی و خاله الی هم غش میکنه برات. امیدوارم زندگیت پر از سلامهای پر محبت و شاد و جواب سلامهایی هم که تو زندگی خواهی گرفت گرم و صمیمی و برات شادی آور باشه . سلام سلام ،همگی سلام ،ای زندگی سلام سلامت باشی گل من دوستت دارم
18 مهر 1391

روز کودک مبارک

چشمای بسته ی تو رو با بوسه بازش میكنم قلب شكسته ی تو رو خودم نوازش میكنم نمیذارم تنگ غروب دلت بگیره از كسی تا وقتی من كنارتم به هر چی میخوای میرسی خودم بغل میگیرمت پر میشم از عطر تنت كاشكی تو هم بفهمی كه میمیرم از نبودنت خودم به جای تو شبا بهونه هاتو میشمرم جای تو گریه میكنم جای تو غصه میخورم هر چی كه دوس داری بگو حرفای قلبتو بزن دلخوشی هات مال خودت درد دلات برای من من واسه ی داشتن تو قید یه دنیا رو زدم كاشكی ازم چیزی بخوای تا به تو دنیامو بدم کودک زیبای من ،فرشته مهربون شیطون روزت مبارک دوستت دارم ...
16 مهر 1391

تشخیص رنگها

آوینای مامان فکر کنم یادم رفته که بگم که چند وقتیه شما دیگه رنگ زرد و سفید و سبزو آبی و قرمزرو تشخیص میدی و از بازی رنگها خیلی لذت میبری .دیشب یک چوب لباسی گرفته بودی دستت وروش یک قورباغه بود و به من گفتی این سبزه .وای دلم ضعف رفت آخه . یک شعر هم هست که من میخونم : دختر به این قشنگی کی داشته؟نداشته.دختر به این زرنگی ......و دیروز که اومدم بخونم شما جواب دادی نداشته و من دیگه کم آوردم در بیان احساسمممم. پنج شنبه صبح که کلی با هم رفتیم بیرون و بازی کردیم.چقدر آخر هفته ها خوبه که منو شما با همیم و کلی خوش میگذره .خاله الی چشمشو لیزیک کرد و ظهر رفتیم دیدنش .شما گریه میکردی که عینکتو دربیار و بدون عینک به من نگاه کن .همون روز سالگرد ازدو...
15 مهر 1391