آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

عروسی عمه نیلوفر

سلام عسل من، 6 تیر مراسم عروسی عمه نیلو و عمو آرمان بود البته 2 تیر هم حنا بندون بودش.اول از حنا بندون بگم .عصر با خاله الی راه افتادیم و رفتیم هشتگرد تو راه نخوابیدی و همش آواز خوندی و بازی کردی .کلی تو راه بودیم .نزدیک باغ یکهو بالا آوردی تو بقل الی .خداروشکر زیاد ناراحتی نکردی و زودی آروم شدی خداروشکر واست لباس زاپاس آورده بودم و به خیر گذشت.حنا بندون خیلی خوب بود و کلی رقصیدیم.مراسم جالبیه البته فلسفشو منم درست نمیدونم ولی بهونه ای بود واسه شاد بودن جوونها.من و بابا احسان حنا بندون نگرفتیم.حالا این نگذاشتن حنا تو دست من چقدر رو زندگیمون تاثیر داشته نمیدونم . هنوز مقاله ای در این خصوص بیرون نیومده. اما بگم از عروسی که کلی خوب بود .یک...
10 تير 1392

خبر روز

سلام گلم، 24 خرداد امسال ا ن خ ا بات ر ی است ج مهوری بودش و آقای روح انی رای آورد یعنی رئیس جمهور آینده ایران ایشون هستن .همه امیدواریم که اوضاع مملکتمون روز به روز بهتر بشه .نمیدونم وقتی این مطلبو میخونی کجایی و چند سالته ولی مطمئنم که همه چیز بر وفق مرادت خواهد بود عزیزم.آینده مال خودته آیندتو با فکر بساز .تلاش کن و بدون هیچ وقت تلاشت کافی نیست همیشه کسانی هستند که از تو بیشتر تلاش میکنند .نمیدونم شاید وقتی این مطلبو میخونی خودت رئیس جمهور ما باشی. قربونت برم که قراره کلی باسواد بشیییییی. دوستت داریم
30 خرداد 1392

پس فردا دو ساله میشییی

سلام عزیزم، چه زود گذشت این دوسال و چه بزرگ شدی دخمل 2 ساله من.نمیتونم الان احساسمو واست تفسیر کنم ولی بدون که واست میمیرمممم.روزی که فهمیدم قراره مامان بشم فکرشم نمیکردم که الان در تولد دوسالگی دخترم سرشار از چه احساسی خواهم بود.اون موقع فقط نگران بودم که چی میشه ؟ولی الان سرشار از عاشقیم. این روزها دایم به آیندت فکر میکنم اینکه چطور به نحو احسنت باید تربیتت کنم .آخه تربیت بچه خیلی سخته اینو خودت خواهی فهمید .دوست داری بچت بهترین باشه و اینم خودش خوب راه داره.راستی اسمتو تو مهد کودک تیام رزرو کردم .خانم سراج مدیر مهد گفت چقدر دیر اومدین همه بعد از تولد بچشون میان رزرو میکنن ومن خندم گرفته بود .حالا اسمتو رزرو کردم خدارو چه دیدی شاید زود...
11 خرداد 1392

خرداد زیبا

سلام گلم، به ماه خودت خوش اومدی عسلم.ماه رو با کلی بازی شروع کردی.شب اول رفتیم با سامی خونه خاله مصی و سامی برات پازل خریده بود.اونجا با سامی و صبا جون کلی بولینگ بازی کردین .پریدین رو مبلا جیغ زدین (البته رتبه اول جیغ متعلق به خودت بود )سامی در مقابلت آروم شده بود انگاری فهمیده بود از الان نمیتونه در مقابل جیغ خانوما مقاومت کنه .خلاصه شما هم با یافتن نقطه ضعف سامی تا تونستی زور گفتیییی.ما هم کاری بهتون نداشتیم .من دوستم پریوش رو بعد از چندین سال دیدم.چقدر خاطره گفتیم و خندیدیم.آخه من و مصی جون و پریوش و مریم تو خوابگاه با هم بودیم دوران لیسانس و چون با هم زندگی کردیم خیلی با هم خاطره داریم.تا آخر شب اونجا بودیم.خاله مریم مارو رسوند ب...
10 خرداد 1392

من تو این دو سال فهمیدم که....

سلام، بله من تو این دو سال به یکسری یافته دست پیدا کردم که قبلا ازشون بی خبر بودم مثلا: حجم یک تخم مرغ آنقدر زیاده که تقریبا یکساعت طول میکشه تا خورده بشه. در مدت ٥ دقیقه میشه حموم کرد اونم یک حموم کامل زودپز بزرگترین نعمت خداست چون در مدت نیم ساعت غذا آمادست ما مدیون شما بچه هاییم چون برای دادن یک لقمه بیشتر به شما خلاقیت نداشتمونو بدست آوردیم میشه در فضای کمتر از عرض بدن به راحتی بخوابی و خواب خوب هم ببینی وکلی چیز دیگه که بعدا اضافه میکنم . دوستت دارم   ...
10 خرداد 1392

روز پدر

سلام دختر گلی بابا احسان، 3 خرداد روز پدر بود .یکم برات بگم از بابا احسان .وقتی بهش فکر میکنم مردی رو میبینم قوی و مهربون  .میدونم هر کاری بخوای واست میکنه.هر وقت این مطلبو خوندی بلند شو و برو بوسش کن چون عاشقته.پدر ماهیه و میخواد بهترین باشه .شما با همه کوچکیت قدرت مردانه بابا رو حس میکنی و خیلی کارارو میگی بابا بلده شما بلد نیستی.پتو تو میندازی رو سرت و عروس میشی و میگی بابا داماده. بعد بابا ازت تقاضای رقص میکنه و با هم میچرخین.میری رو شونه هاش و به سقف دست میزنی .میدونی که همیشه میتونی به این شونه ها تکیه کنی .قدرشو بدون که خیلی گله.خیلی کار میکنه خیلی زیاد .کار پر استرس تو این شرایط بازار .ما دوستش داریم و امیدواریم بتون...
4 خرداد 1392

دوچرخه جدید

سلام، چند روز پیش با ساناز مامی جانان صحبت میکردیم در مورد دوچرخه (شما خیلی دوست داری سوار بشی)و گفت برو از cross بخر خوبه .ما هم قرار شد آخر هفته واست بخریم.همون شب یک اس ام اس برام از cross اومد که جشنواره فروشه .یعنی انرژی رو میبینی؟خلاصه 5شنبه بعد از بیدار شدن عصر تا گفتیم بریم دوچرخه بخریم چشمات باز شد.و داد زدی بلهههههه.شادی رو تو همه وجودت میشد دید.قربون دنیای کوچولوت برم من.امیدوارم وقتی این مطلبو میخونی هنوز اونقدر احساست لطیف باشه و سرزنده باشی که با چیزهای کوچک هم شاد بشی و منتظر دلیل بزرگ واسه شادیهات نباشی. خلاصه رفتیم cross ولی گفتن سایز کوچیک دیگه نمیارن و ما هم که زیاد برندش برامون مهم نبود رفتیم یک مغازه دیگه و برات یک د...
4 خرداد 1392

روزهای اردیبهشتی

سلام، این روزها خیلی شلوغ بود سرمون.بابا احسان چند روز رفته بود اربیل .مامان خونه ما بود.من سر کار نرفتم و پیش شما و مامان جون موندم.همون موقع باباجون هم خورد زمینو پاش مو برداشت.خاله مهین هم زانوشو عمل کرده بود .وشما به شدت سرماخورده بودی .خلاصه حس خوبی نبود .نمیدونستم باید چه کار کنم تا همه چیز درست پیش بره.سعیمو کردم ولی بهم خیلی فشار اومد .همش دلم میخواست لااقل بابا احسان برگرده.بابا احسان که برگشت انگار همه چیز حل شد.فهمیدم مامانت خیلی لوسههه دلتنگیم که حل شد همه چیزم خود به خود حل شد.شما طبق معمول کلی سوغاتی گرفتی با باز کردن چمدون همش از بابا تشکر میکردی.قربون احساست برم.  به لطف خدا همه چیز داره خوب پیش میره .مامان دوره نقاهتش...
4 خرداد 1392

خواب خوش با آوینا

سلام لپ قرمزی، پنج شنبه عصری یک دو سه ساعتی سه تایی خوابیدیم.وای چقدر چسبیدددد.(شما طبق معمول بین ما میخوابی و من هم طبق معمول لبه تخت .فکر کنم کم کم دارم مرتاض میشم.میخوام خوابیدن رو میخ رو هم امتحان کنم فکر کنم استعدادم خوبه )وقتی از خواب پا میشی دیگه ما هم باید بلند بشیم دیگه.میگی مامان بیدار شو و منم گوشه چشممو باز میکنم و میبینم دو تا چشم زیبا تو چشمامه اگر چشمامو باز نکنم هم اونقدر بوسم میکنی تا بیدار بشم بعدش میگی مامان خوبی چطوری؟سلامتی؟صبح بخیر هم گاهی میگی و من میخوام لحظه همونجا بایسته تا این کلماتو  بازم بشنوم .بعدش میگی مامان مه خوشمزه بده بعد میگی آب بده.البته از شب تا صبح 10 دفعه آب میخوری.بلند میشی میشینی و دوباره میخو...
3 خرداد 1392

بله برون عمو امین

سلام گلم، ١٢ اردیبهشت بله برون عمو امین و غزاله جون بود.روز قبلش مامان جون رو عمل کرده بودن و تازه اومده بود خونه ما.خلاصه همه چیز درهم و برهم.خاله ویدا و عزت خاله مثل همیشه تنهامون نگذاشتن و خودشونو رسوندن .فکر کردم اگر شمارو نبریم واسه خودت راحت تره .چون مهمونی رسمی بود و گفتیم بهتره شما پیش خاله ویدا بمونی .عصر آماده شدیم و با بابا احسان رفتیم اول کیک رو از کوک گرفتیمو بعد رفتیم.ما خیلی زود رسیدیم .بقیه یکساعت بعد از ما رسیدن .چون ماشین باباجون تو اتوبان خراب شده بود و همه منتظر بودن.شب خوبی بود همه چیز با سلیقه درست شده بود و بهمون خوش گذشت فقط جات خیلییییی خالی بود اصلا عادت نداریم بدون شما جایی بریم .شنیدم خیلی با خاله ویدا و الی باز...
31 ارديبهشت 1392