آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

روزت مبارک دختر گلم

  روزت مبارک دختر گل مامان. داشتن دختر یک هدیه خیلی بزرگه از طرف خدا .من از خدا ممنونم که دختر گلی مثل شمارو به من وبابا احسان داده.خیلی دوستت دارم فرشته کوچولو ی من.وقتی من باردار بودم خیلی ها وقتی شنیدن که بچه دختره گفتن که آذین خدا خیلی دوستتون داشته که بچه اولتون دختره.من اون موقع به خودم بالیدم که مامان یک دخترم بله یک دختر نازو دوست داشتنی.     ...
29 شهريور 1391

یک روز خوب تولدی (تولد مایا کوچولو)27/06/91

دیروز مایا جون در kids club  جشن تولد گرفته بود و شما رو هم دعوت کرده بود.با هم رفتیم اونجا چقدر بهمون خوش گذشت مخصوصا به شما.انواع بازی که شما دوست داری رو داشت .رها ،سوفی ،رایا هم اومده بودن .شما از همه کوچولوتر بودی عزیزم .تا ساعت هفت اونجا بودیم .تجربه خوبی برای شما بود.دخترم دیگه بزرگ شده و جشن تولد میره و این برای مامان هم حس قشنگیه . خلاصه وقتی برگشتیم ،خواب شما بهم خورده بود ودر نتیجه شب جالبی را تجربه کردیم.شما به علت خستگی غر میزدی و هیچی هم نمیخوردی.میگفتی منو بزار تو ظرفشویی که بازی کنم .بعدشم که به علت خیس شدن بسیار زمین شیر آبو بستم شما تقریبا یک ربع گریه کردی هرچی فکر کردم که الان باید چه واکنشی انجام بدم م...
29 شهريور 1391

آوینا و رفتن به باغ وحش 16/06/91

چند روزی بابا احسان رفته بود دبی وما طبق معمول همیشه در منزل پدر بزرگ اقامت داشتیم.خیلی بهمون خوش گذشت .مامان جونت که از روز تا  شب باهات بازی میکنه و شما هم کیف میکنی.از وقتی راه افتادی خیلی بامزه تر شدی وقتی میدونی که میتونی همه جا بری خیلی قیافت دیدنیه.با یک شیطنت خاص مکان مورد نطر را نشانه گرفته و با قدمهای سریع خودتو به اونجا میرسونی و دیگه خدا به وسایل رحم کنه که بعد از چند لحظه صداشون میاد.من فقط نگات میکنم و خداروشکر میکنم . خلاصه بگذریم.پنجشنبه خاله لادن ویگانه جون (به زبون شما یه یه)اومدن دنبالمون و با هم رفتیم باغ وحش ارم.باغ وحش خوبی بود .الیته تعداد حیوانهاش خیلی کمه ولی برای شما جالب بود.شامپانزه،ماهی ،آهو...
20 شهريور 1391

تعطیلات عید فطر ودندون هفتم

  شنبه ظهر با عمو علی و نگین جون رفتیم شمال .چقدر بهمون خوش گذشت .آوینا خانم شما خیلی تو راه خانم بودی یکم شیطونی کردی و بعدش خوابت برد عزیزم.و توی راه فهمیدم که دندون هفتم دختر گلی بیرون اومده الهی قربونت بشم چقدر کوچیکه این دندون هفتم (پایین درومده) شمال رفتیم ویلای دوستمون ساناز جون تو خزر شهر و شما کلی با جانان بازی کردی و شیطونی .خیلی بانمک شدی.کلا خیلی بهمون خوش گذشت .به شما از همه بیشتر. روز دوم عید تهران بودیم و با مامان جون و بابا جون رفتیم پارک گفتگو.خیلی خوش گذشت .پر از پیشی های کوچولو بود. اسکیت بازی بچه ها رو کلی نگاه کردی.قربونت بشم که قراره شما هم یاد بگیری.   ...
20 شهريور 1391

ماه 15 و آوینا

اوینا گلی شما دیگه کاملا راه میری و خودت از این موضوع بسیار خوشحالی.تو حیاط دنبال گربه ها میری و شیطونیهات کلی اضافه شده.و هر چند وقت یکبار هم زمین میخوری و سرتو میگیری میگی درد .یعنی هر جاتم که درد بگیره بازم سرتم نشون میدی میگی درد.خیلی بامزست.یک جمله اضافه شده به حرفات و میگی مثلا بابا اومد.یعنی فعل اومد رو اضافه کرده ای.از خوندن شعر لذت می بری و سعی میکنی جوجه جوجه طلایی رو بخونی .و همش می خوای که همه برات دست بزنن .میری جلو آینه و بخودت با لبخند عطر میزنی و در موقع عطر زدن هم قیافه میگیری .عاشق اتاق خاله الی هستی و در روز چندین بار اونجا رو شخم میزنی.دیروز که پوشکتو عوض کردم میخواستی به پوشکت دست بزنی گفتم کثیفه و باید بیندازیمش تو سطل ...
20 شهريور 1391

اولین سفر به ترکیه با آوینا جون

بنابر تصمیم دولت برای تعطیلی تهران ما فرصت رو غنیمت شمردیم و 3 شهریور صبح زود با خاله الی و خاله ویدا رفتیم آنتالیا.البته بماند که مقصد قاضیان طب معرفی شده بود و ما الکی یکساعت در فرودگاه بی آب و علف اونجا معطل شدیم.و این برای شما دختر گلی سخت تر از بقیه بود.البته وقتی به مقصد رسیدیم خستگیمون واقعا درومد .هتلمون rixos tkirova بود .هفت روز به یادموندنی را با دختر گلی تجربه کردیم.آوینا گلی که همش تو آب بازی میکردی.و مهمتر از همه اینکه غذا های رستوران بچه ها رو میخوردی .بچه ها از تمام جاهای دنیااونجا بودند همه ناز و دوست داشتنی و خوشحال شدم که دیدم اکثرا مثل شما لاغر و قلمی بودند . آخه میدونی که مامان ها دوست دارند بچه هاشون خوب بخورند و ...
20 شهريور 1391

راه رفتن آوینا گلی مامان ساعت 8 شب روز 24 مردادسال1391

آره درست متوجه شدید آوینا جون راه رفت اونم به تنهایی.اول از همه از خدا متشکرم که اینهمه به ما لطف داره و به دختر گلی ما این قدرت رو داد که با پاهای قشنگش راه بره.نمیدونید چه حسی بود وقتی دیدم آوینا دستش رو از سبد خریدش رها کرد اول روپاهاش یکم تلو تلو خورد ولی خودش تعادلش رو حفظ کرد و نیفتاد بعد هم چند قدم برداشت و خودش رو به گاز آشپزخانه رسوند.نمیتونستم از خوشحالی حرف بزنم .فقط احسان رو صدا زدم ودوتایی شاهد راه رفتن دخترگلی بودیم .خیلی زیبا بود خیلی.زود به مادربزرگها زنگ زدیم و خبر خوش را دادیم .سریعا هم برای دایی تورج اس ام اس فرستادم و او را هم خوشحال کردیم.میدونم که از امروز بیشتر باید مراقبت باشم چون شدت کنجکاویهات حتما بیشتر میشه .ام...
25 مرداد 1391

رفتن دایی تورج

دایی تورج روز دوشنبه ٩ مرداد رفت استرالیا .من و شما و بابا احسان و خاله الناز رفتیم فرودگاه .تو خونه تورج از مامان و بابا و بقیه فامیل خداحافظی کرده بود.لحظه های عجیبی بود پر از شادی و دلتنگی قاطی با هم.چند ساعتی رو تو فرودگاه بودیم تا ساعت حدود نه که دیگه دایی میخواست بره تو و ما هم برگشتیم.امیدواریم دایی همیشه موفق و شاد و سلامت باشه و ما هم زودی بریم ببینیمش.دلمون از الان براش تنگ شده .
10 مرداد 1391

روز تولد پرنسس آوینا

صبح زود بیدار شدم .حس عجیبی بود .من و مادر شدن .ما و شروع یک مسئولیت بزرگ .من و تجربه ناشناخته ها.خیلی عجیب بود .حس شادی ،هیجان ،ترس و ١٠٠ تا چیز باهم. از زیر قرآن ردشدم و رفتیم بیمارستان.پذیرش رو گذروندیم و منو هدایت کردن به یک اتاق تنهایی .فکر نمیکردم اینقدر زود از بابا و مامان جونت جدا بشم .زدم زیر گریه که من با احسان و مامانم خداحافظی نکردم.همون موقع هم ناگهان فیلم بردار اومد تو اتاق و بنده بغضم ترکید .نگی مامانت لوسه؟خوب خیلی احساس تنهایی کردم.فیلم بردار هم چند تا سوال کرد و رفت .خیلی زود اسممو خوندن و آماده رفتن به اتاق عمل شدم.تو راهرو بابا احسان و الناز رو دیدم و حالم بهتر شد ولی بعد که رفتم تو راهرو اتاق عمل تا نوبتم بشه...
4 مرداد 1391

شب نخوابیدن

الان چند شبه که شما زود نمی خوابی . باید بریم تو حیاط و یکساعتی راه بریم تا بخوابی.دیشب من داشتم دیگه تو خواب  راه می رفتم. الان واقعا خوابم میاددددد .کلی هم کار دارم که باید انجام بدم .ولی مغزم کار نمیکنه .فقط منتظرم ساعت 2.5 بشه .امروز میخوام یک برنامه جدید پیاده کنم ببینم جواب میده؟بعدا جواب داد میگم.سن شما سن شیطونیه و اگر در مورد نحوه برخورد با این شیطونیها ندونم و درست رفتار نکنم بعدا دچار مشکل میشم.فکر نمیکردم تربیت بچه اینقدر نکته داشته باشه .مدیریت گاز گرفتن،پرتاب کردن اشیائ،جیغ زدن ،غذا دادن .بله فکر نکنی آسونه ها .البته میگن اینا آسوناشه.خدا کمک کنه.بوسسسس       ...
4 مرداد 1391