آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

سال تحویل 1392

سلام به روی ماهت ، سال نوت مبارک دخترم. سال تحویل امسال ساعت ١٤ و ٣١ دقیقه و ٥٦ ثانیه بود و شما دومین عیدنوروز رو دیدی.لحظه سال تحویل کانال من و تو میدیدم و شما با آهنگ جدید شهرام شب پره (ای ول)کلی رقصیدی.خیلی لحظه های زیبایی بود و منو بابا احسان اشک تو چشمامون جمع شده بود .از خدا متشکریم که هدیه به این زیبایی به ما داده و امیدواریم همه کسانی که دوست دارند این هدیه رو داشته باشند خدا بهشون بده. لحظه های سال تحویل من همش دعا میکنم و میترسم دعا از قلم بندازم .نمیدونم چرا فکر میکنم کلی انرژی تو این لحظه ها وجود داره و باید استفاده کنم.شما هم که کلی بهت خوش گذشت.فیلم هم ازت گرفتم برو ببین و کیف کن.بعد زنگ زدیم به مامان جونا و بابا جونا و ت...
2 فروردين 1392

چهارمین آتلیه

از قبل روز سه شنبه ١٥ اسفند رو برای عکس گرفتن در آتلیه س ها رو رزرو کرده بودیم.بارون شدیدی میومد و رعد و برق  هم میزد .ساعت هشت آتلیه قرار داشتیم .و به موقع رسیدیم.آتلیه خوبی بود عکاس آقای محمد هم خیلی خوش برخورد و با حوصله بود اول که خواستیم شرو کنیم شما زدی به زیر گریه و کفشاتم دراوردی و گل سرتم پرت کردی و گفتی که بریم.قیافه من و بابا احسان دیدنی بود .گفتیم پاشیم بریم و حرصم نخوریم.ولی به ذهنم رسید که شما عاشق موبایل منو فیلمهای توشی و دادم دستت کمی اروم شدی و کم کم شاد شدی .بعدشم تا میپرسیدیم فامیلیت چیه شما از ته دل میخندیدی و میگفتی خدایار و ما میپریدیم بالا .اونقدر انرژی مصرف کردیم که نفس نفس می زدیم .آقای عکاس هم تند تند عکس...
22 اسفند 1391

اولین آدامس

امروز صبح در کیف مامی رو باز کردی و یک بسته آدامس پیدا کردی و تا من برسم یکی رو انداختی تو دهنت و سریع میجویدی و گفتی قرص باباست .آخه اسم آدامس رو نمیدونی گلم.من گفتم اخه بده به من شما هم نصف آدامس رو که تو دستت بود بردی انداختی سطل آشغال ولی بقیشو به جویدن ادامه دادی.  کلی خندم گرفته بود ولی تا کاری کنم قورتش دادی.به همین سادگی اولین تجربه آدامس جویدن رو گذروندی   ...
19 اسفند 1391

اولین آرایشگاه 13/12/91

سلام به روی ماهت، چند وقتی بود که موهای خوشگلت خیلی بلند شده بود و یکم نامرتب .واسه همین تصمیم گرفتیم که ببریمت آرایشگاه بعد از پرس و جو یک آرایشگاه در تیراژه پیدا کردیم به اسم کوکی و شمارو در اولین روز ٢١ ماهگی بردیمت اونجا .آرایشگاه کوچک و خوبی بود پرسنل هم مودب و خوب .ولی بگم از شما که تا شونه رو خانم ستاره زد به سرت زدی به زیر گریه های های های وای دلم داشت ریش میشد مردم.خیلی خودتو اذیت کردی .آقای آرایشگر هم من نمیدونم چطوری تند تند موهاتو کوتاه میکرد .موهات خوب شد ولی اون چیزی که میخواستیم نشد .قدش کوتاه شد که من نمیخواستم موهات قدش کوتاه بشه.ولی خوب شد دیگه.ولی خیلی موش شدی مثل یک موش کپل بامزه.یادگاری هم بهت عکس قبل و بعد موهاتو دادن...
14 اسفند 1391

برگشت به نوشتن

سلام ، خیلی وقته نیومدم تا بنویسم.علتش هم فقط تنبلی است و بس.از اول بهمن دیگه شرکت قبلی نرفتم و تو خونه پیش شما بودم چقدر بهمون خوش گذشت همه چیزت رو برنامه پیش میرفت و ما هم شاد و خوشحال.خاله ویدا هم دو دفعه اومد تهران و کلی شادمانی کردیم و بهمون خوش گذشت .یک ده روزی رو سه تایی سرما خورده بودیم شدیدددددد.مهمونی خونه سام رفتیم مانی و پرنیان کوچولو هم اومده بودند و کلی با هم بازی کردین .یه شب دوستای بابا احسان اومدن خونمون و شما کلی با بنیا جون بازی کردین.یه شب هم راما و نسترن دوستای مامی اومدن خونمون و کلی خوش گذشت.یکی از خبرای خوب بهمن این بود که 10 بهمن تولد حضرت محمد برای عمو امین رفتیم خواستگاری غزاله جون .خیلی شب خوبی بود و شما به امید...
5 اسفند 1391

شب یلدا 91

سلام به روی ماهت، الان که این مطلبو مینویسم یاد بامزگیهات افتادم و دلم ضعف رفت آخه هر چی میگذره میفهمم خدا چه هدیه با ارزشی به من داده .خدایا ممنونم. سال قبل در اولین شب یلدا شما رفتیم خونه دایی هوشنگ دایی من و کلی بهمون خوش گذشت .دایی تورج هم ایران بود .در اونشب مامان جون اعظم گفت دعا کنید من سال دیگه خوب شده باشم همه شب یلدا بیاین خونه ما و از اونجایی که خدا همیشه دوستمون داره .حال مامانم خوب شد.و امسال همه رفتیم خونه مامان و بابا. نکته بدش این بود که اون یکی مامان جون و بابا جونت هم در کرج مهمون داشتن و ما نتونستیم بریم.و دیگه اینکه دایی امسال استرالیا بود.ولی خیلی خیلی به همه خوش گذشت میز شب یلدای مامان جون بی نظیر بود پر ا...
12 دی 1391

واکسیناسیون

سلام گلم واکسن یکسال و نیمگیت رو در روز 13 آذر زدی.الهی من قربونت برم که کلی دردت گرفت .یکی تو پا و یکی تو دست .ولی زودی هم یادت رفت .خانم دکتر گفت که پاش درد میکنه و براش کمپرس کنید.ممکنه کمی هم تب کنه.و قرار شد هر چهار ساعت استامینوفن بدم بهت .اونشب معلوم بود که پات درد میکرد ولی اصلا خودتو از پا ننداختی و مثل قبل راه میرفتی.تازه استامینوفن خیلی سرحالتم کرده بود و ساعت 3 صبح بلند شدی و اعلام کردی که خواب بسههههه .من باورم نمیشد گفتی پاشو بریم توپ بازی خلاصه رفتیم بازی و نانایی و شادی تا طلوع آفتاب .خلاصه یک چند شبی همینطوری بودی یک شب پاشدی و ازم نون و کره خواستی.منو بابا باید توپ بازی میکردیم و شما دست میزدی البته ساعت ٣ صبح. به علت آ...
6 دی 1391