آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

دو روز خوب در قزوین با خاله ویدا

پنجم اردیبهشت تصمیم گرفتیم بریم قزوین خونه خاله ویدا. یکم برات بگم از خاله ویدا .دوست و خواهر خوب مامان آذین.هرچی از دوستی خوبمون بگم کمه .از وقتی منم مثل شما نی نی بودم خاله ویدا پیشم بوده تا همین الان.هر وقت میخوام هست .واسم کم نمیگذاره.قلبش پاک پاکه .ما دوران بچگی خیلی خوبی داشتیم یا من خونه خاله بودم یا ویدا خونه ما.کلا بهمون خوش میگذشت.کش بازی و عروسک بازی و رقص و لی لی و تاب بازی و.....تازه یکم از خوشیهامون بود.بزرگتر که شدیم بیرون میرفتیم ودرس میخوندیم.بزرگتر شدیم با ماشین دوتایی میرفتیم تفریح و شبها هم پیش هم بودیم.بعدم که مسافرتو و... .دوست خوب داشتن خیلی مهمه چون باعث جوونی و شادی آدم میشه.امیدوارم شما هم واسه خودت یک خاله ویدا پ...
23 شهريور 1392

سال نو

سلام، میدونم تنبلی میکنم تو نوشتن وبلاگت ولی کمی هم بخاطر مشغله است که البته اون همیشگیه.هنوز خاطرات عیدو ننوشتم.:-))).بله عید امسال خیلی بهمون خوش گذشت .اولش رفتیم شیراز با خاله الی و ویدا جون .البته عمه نیلو و آرمان و عمو امین و غزاله جون و بقیه زودتر با ماشین رفته بودند .شیراز رفتیم خونه نگین جون دختر عمع بابا احسان.روزهای خوبی بود هوا عالی و خوشی فراوووون.ولی شیراز خیلییی شلوغ بود .به شما که کلی خوش گذشت روز هفتم برگشتیم .نهم تولدم بود و خیلی بهم خوش گذشت مامان اینا و مامان اینای بابا احسان و ویدا و مامانش و مامانی اومدند تولدی خونمون و کلی خوش گذشت ولی من چون هنوز خستگی سفر شیراز تو تنم بود شبش سرگیجه گرفتم.صبح زود میخواستیم بریم...
23 شهريور 1392

شمال خوب با یگانه جون

سلام به روی ماهت، هفته قبل خاله لادن اینا رفتن نمک آبرود و کلی به ما اصرار کردن که هوا خیلی عالیه و بیایید.ما هم که اولش مخالف رفتن بودیم در چند ثانیه مشتاق رفتن شدیم.مرسی خاله لادن که اصرار کردیی چون مسیر رفت عالی بود.هوا بی نظیر و شما هم خیلی خوب بودی البته در مسیر رفت برعکس همیشه فقط کمی خوابیدی ولی کلا خوب بود تو رستوران دربند مازندران تو هزار چم غذا خوردیم.اونجا بود که کلی از خدا تشکر کردم که شما بزرگ شدی وروی صندلی بزرگا میشینی و غذا و چایی میخوری .به چایی نبا ت در این سفر علاقمند شدی.خلاصه شب 12 رسیدیم ویلا لادن جون .یایه و حسینا اومدن پیشواز .خیلی ذوق داشتی که زودتر برسیم شمال هر قدمی که تو راه میرفتیم دائم از بابا ا...
22 مرداد 1392

نرفتن مهدکودک

سلام عزیزم، الان که این مطلبو مینویسم .شما داری با صدای بلند گریه میکنی و میخوای دفتر بابا رو پاره کنی و چون ازت گرفتم داری گریه میکنی.تمرکز خلاصه ندارم .اصلا کوتاهم نمیای .امروز صبح بابا احسان رفت اربیل و شما هم هرکاری کردم نرفتی مهدکودک .هی میگفتی مهد کودک تعطیله و بچه ها رفتن خونشون.و با سماجت فراوون حتی حاضر نشدی لباس بپوشی .الانم که گریه میکنی خلاصه روز شادیو شروع کردیم دیروز یکساعت بیشتر مهد نموندی و زنگ ردن که بیام دنبالت.تا منو تو مهد دیدی زدی زیر گریه و داغت تازه شد .با خاله ویدا بودیم و رفتیم رستوران فیش که دوست داری و شاد شدی.خلاصه روزای سختیه از لحاظ روحی برای شما تا شرایط جدید رو بپذیری .خدا بمن هم صبر بده تا این شرایط رو بگذر...
21 مرداد 1392

شمال خوب

روز 14 خرداد راهی شمال شدیم .5 صبح راه افتادیم و حدود 10 شب رسیدیم چابکسر . ماشینمون تا سقف پر وسیله بود و خدا پدر این مخترع صندلی ماشین کودک را بیامرزد که شما در آن راحت بودی.بیشتر راه را یا خواب بودی و یا با خودت بازی کردی. من عاشق این فهم وشعور شما هستم که موقعیتو درک میکنی.فقط 5 ساعت در منجیل گرفتار بودیم هی از این خاکی میرفتیم دوباره سر از ترافیک در میاوردیم و دوباره مسیر جدید کشف میکردیم .خاله الناز و بنیا جون هم همین وضعو داشتن تا بلاخره ساعت 5 عصر شما گفتی پیاده بشیم و همین باعث شد که بابا احسان شما رو برد پیاده روی و منم نشستم پشت فرمون .اینجا بود که بابا با یک آقای منجیلی صحبت کرد و یک راه میانبر نشونمون داد خدا خیرش بده الهییییی.خ...
14 مرداد 1392

تولد تولد تولدت مبارک

سلام به روی ماهت که هر روز ماهتر میشی. تولدت مبارک گل پونه ..... روز تولدت بابا احسان اربیل بود .از صبح گذاشتم هر کاری که دوست داری بکنی.آب بازی کلی.نقاشی رقص و...عصری هم با هم رفتیم از لادن کیک خوشمزه خریدیم و رفتیم خونه مامان جون اعظم .خاله لادن و یگانه جون و هستی جون  اومدن اونجا و تولد بازی کردیم .خاله لادن برات پاستل خریده بود چقدر مهربونن که خدا میدونه. مامان جون هم یک قاب عکس بهت داد که توش نوشته آوینا جان تولدت مبارک.قربون احساست برم مامان جون اعظم که اینقدر ماهی .بعدش هم رفتیم تو محوطه و کلی بازی کردی.کلا منم حالم خوب نبود و گلو درد داشتم ولی کلا خوب بود اما بدون بابا احسان صفایی نداشت.خیلی ها زنگ زدن و تولدتو تبریک گف...
14 مرداد 1392

جشن تولد دوسالگی

سلام گلم، جشن تولد دوسالگی شما در روز 22 خرداد با حضور فامیل برگزار شد.خیلی خیلی بهمون خوش گذشت به شما که کلی خوش گذشت .کلی رقصیدی ،با یگانه بازی کردین.با همه دستاتونو گرفتین و کلی چرخیدین و رقصیدینو و بازی کردین.از چرخیدن خیلی لذت میبری عزیزم .دوست داری همین طوری بچرخیمو و بخندیم.کلی کادو های خوب گرفتی و پول که میتونی تو فیلم تولدت ببینی .کیکت عالی بود خیلی دوستش داشتی و کلی بهش ناخونک زدی . خلاصه تولدت خیلی خوب برگزار شد البته یک میهمانی دیگه هم میگیریم با حضور دوستامون ولی نمیدونیم کی؟چون عروسی عمه نیلو در راههه و کلی کار داریم .لباس عروس پوشیده بودی و با یگانه جون دوتایی عروس شده بودین .دامنشو میگرفتی و میچرخیدی و من غش میکردم.اصلا تو ...
14 مرداد 1392

ابراز عشق

سلام، میدونی آوینا من هروقت نگات میکنم دوست دارم اونقدر بچلونمتو ببوسمتو بوت کنم که خدا میدونه.ولی شما هم عقب نمیمونی .تا میرم یک اتاق دیگه میگی مامان من دارم دنبالت میگردم من که عاشقتم .من که خیلی دوستت دارم.و من فقط گوش میدم و کیف میکنم .ولی چند روز پیش که با بابا احسان رفته بودیم خرید .شما و بابا رفتین تو ماشین منم رفتم چند تا خرید دیگه بکنم وقتی برگشتم تا نشستم تو ماشین گفتی مامان میدونی دوستت دارم ؟عاشقتم؟جونمی عمرمی زندگی منی .من تورو خیلی دوست دارم چون تو پیشم میخوابی وپیشم استراحت میکنی تو همه کار واسم میکنی.بله اینا دقیقا حرفای خودت بود .من بغض کرده بودم نمیدونستم باید جواب یک فرشته با احساسو چی بدم .فقط نگات میکردم و کلمه کلمشو ب...
14 مرداد 1392

روزهای مردادی

سلام به روی ماهت، مرداد رو با مهد کودک شروع کردیم .دو روز که باهم رفتیم مهد و روز سوم شما سرماخوردییییی.وای تو تابستون.اونم چه سرماخوردنی .آب ریزش بینی به مقدار فراوان،سرفه ،گرفتگی گلو و بسیار روزامون با خوراندن دارو به شما سپری شد.وای فکرکن شربت سرماخوردگی و سرفه و ویتامین و آهن و سیتریزین و قطره بینی .خلاصه دیگه همین.یک هفته ای درگیر بودیم اساسییی.یک شب با مامان جون اعظم رفتیم کرج دیدن مامان جون بابا که پاشون شکسته.الهی شکر بهتر بودن ولی هنوز کلی کار داره پاشون خوب بشه.بعدم رفتیم خونه بابا جون اینا و شام اونجا بودیم.10 مرداد هم عمو ونداد شام دعوتمون کرد خونشون .دوستامون اونجا بودن 12 سالگرد ازدواج خاله الناز و عمو محمده.محمد کیک خریده بو...
14 مرداد 1392

میرم مدرسه جیبام پر فندق وپسته

بله بلاخره روز اول مرداد ساعت 11:50 ما وارد مهد کودک تیام شدیم.مدیر و مسئول و مربی ها همه خوشرو و  خوش برخورد بودن .اسم مدیرتون یکیش خانم بختیاریه که صداش میکنن mrs hommi و اسم دیگری خانم سراج اسم مربی های کلاستون سارا جون و لیلا جون هستن .کلا 10 نفرین تو کلاس .روز اول کلا یکساعت و نیم اونجا بودیم.اولش رفتی تو کلاس و اونا داشتن کتاب میخوندن شما هم نشستی رو صندلی کوچولو قرمزت و گوش دادی.بعدم رقصدین و چرخیدین بعد پازل بازی کردین و بعدم تونل بازی و بعد شد ساعت اسنک عصرتون.از ساعت غذا گذشته بود و نتونستی بری سالن غذا خوری ولی برات غذا آوردن اون روز کتلت مرغ داشتن و شما دوتاشو خوردی با سیب زمینی و ماست و نخود .کیفیت غذاشون خوب بود خداروشکر.و...
4 مرداد 1392