آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

روزهای پایانی سال 91

سلام عزیزم، روزهای آخر سال همیشه پر از هیجانه و ما وقت کم میاریم.خوشبختانه خونه تکونیمونو امسال زود انجام دادیم ولی بازم کلی کار داشتیم .هوا رو به خوبی میره و در نتیجه تو حیاط بیشتر میریم و خوشیم.چهارشنبه سوری رفتیم هشتگرد و کلی زدیمو رقصیدیمو خوردیمو خندیدیم.خیلی بهمون خوش گذشت هوا هم کلی سرد بود.یاد چهارشنبه سوری افتادم که حامله بودم و با عمو علی و نگین جون رفتیم چند کوچه بالاتر که آتش بازی ببینیم که چشمت روز بد نبینه .نیروی ا ن ت ظ ا می ریخت تو کوچه و همه چیز به هم خورد.انگاری جانی دیده بودند . وای که چقدر ترسیدممم. ولی این چهارشنبه سوری خیلی خوب بود.یک روز هم رفتیم با بابا تشک واسه تخت خریدیم .خیلی بلنده اولش که من میترسیدم از روش بی...
23 شهريور 1392

دو روز خوب در قزوین با خاله ویدا

پنجم اردیبهشت تصمیم گرفتیم بریم قزوین خونه خاله ویدا. یکم برات بگم از خاله ویدا .دوست و خواهر خوب مامان آذین.هرچی از دوستی خوبمون بگم کمه .از وقتی منم مثل شما نی نی بودم خاله ویدا پیشم بوده تا همین الان.هر وقت میخوام هست .واسم کم نمیگذاره.قلبش پاک پاکه .ما دوران بچگی خیلی خوبی داشتیم یا من خونه خاله بودم یا ویدا خونه ما.کلا بهمون خوش میگذشت.کش بازی و عروسک بازی و رقص و لی لی و تاب بازی و.....تازه یکم از خوشیهامون بود.بزرگتر که شدیم بیرون میرفتیم ودرس میخوندیم.بزرگتر شدیم با ماشین دوتایی میرفتیم تفریح و شبها هم پیش هم بودیم.بعدم که مسافرتو و... .دوست خوب داشتن خیلی مهمه چون باعث جوونی و شادی آدم میشه.امیدوارم شما هم واسه خودت یک خاله ویدا پ...
23 شهريور 1392

سال نو

سلام، میدونم تنبلی میکنم تو نوشتن وبلاگت ولی کمی هم بخاطر مشغله است که البته اون همیشگیه.هنوز خاطرات عیدو ننوشتم.:-))).بله عید امسال خیلی بهمون خوش گذشت .اولش رفتیم شیراز با خاله الی و ویدا جون .البته عمه نیلو و آرمان و عمو امین و غزاله جون و بقیه زودتر با ماشین رفته بودند .شیراز رفتیم خونه نگین جون دختر عمع بابا احسان.روزهای خوبی بود هوا عالی و خوشی فراوووون.ولی شیراز خیلییی شلوغ بود .به شما که کلی خوش گذشت روز هفتم برگشتیم .نهم تولدم بود و خیلی بهم خوش گذشت مامان اینا و مامان اینای بابا احسان و ویدا و مامانش و مامانی اومدند تولدی خونمون و کلی خوش گذشت ولی من چون هنوز خستگی سفر شیراز تو تنم بود شبش سرگیجه گرفتم.صبح زود میخواستیم بریم...
23 شهريور 1392

شمال خوب با یگانه جون

سلام به روی ماهت، هفته قبل خاله لادن اینا رفتن نمک آبرود و کلی به ما اصرار کردن که هوا خیلی عالیه و بیایید.ما هم که اولش مخالف رفتن بودیم در چند ثانیه مشتاق رفتن شدیم.مرسی خاله لادن که اصرار کردیی چون مسیر رفت عالی بود.هوا بی نظیر و شما هم خیلی خوب بودی البته در مسیر رفت برعکس همیشه فقط کمی خوابیدی ولی کلا خوب بود تو رستوران دربند مازندران تو هزار چم غذا خوردیم.اونجا بود که کلی از خدا تشکر کردم که شما بزرگ شدی وروی صندلی بزرگا میشینی و غذا و چایی میخوری .به چایی نبا ت در این سفر علاقمند شدی.خلاصه شب 12 رسیدیم ویلا لادن جون .یایه و حسینا اومدن پیشواز .خیلی ذوق داشتی که زودتر برسیم شمال هر قدمی که تو راه میرفتیم دائم از بابا ا...
22 مرداد 1392

نرفتن مهدکودک

سلام عزیزم، الان که این مطلبو مینویسم .شما داری با صدای بلند گریه میکنی و میخوای دفتر بابا رو پاره کنی و چون ازت گرفتم داری گریه میکنی.تمرکز خلاصه ندارم .اصلا کوتاهم نمیای .امروز صبح بابا احسان رفت اربیل و شما هم هرکاری کردم نرفتی مهدکودک .هی میگفتی مهد کودک تعطیله و بچه ها رفتن خونشون.و با سماجت فراوون حتی حاضر نشدی لباس بپوشی .الانم که گریه میکنی خلاصه روز شادیو شروع کردیم دیروز یکساعت بیشتر مهد نموندی و زنگ ردن که بیام دنبالت.تا منو تو مهد دیدی زدی زیر گریه و داغت تازه شد .با خاله ویدا بودیم و رفتیم رستوران فیش که دوست داری و شاد شدی.خلاصه روزای سختیه از لحاظ روحی برای شما تا شرایط جدید رو بپذیری .خدا بمن هم صبر بده تا این شرایط رو بگذر...
21 مرداد 1392

شمال خوب

روز 14 خرداد راهی شمال شدیم .5 صبح راه افتادیم و حدود 10 شب رسیدیم چابکسر . ماشینمون تا سقف پر وسیله بود و خدا پدر این مخترع صندلی ماشین کودک را بیامرزد که شما در آن راحت بودی.بیشتر راه را یا خواب بودی و یا با خودت بازی کردی. من عاشق این فهم وشعور شما هستم که موقعیتو درک میکنی.فقط 5 ساعت در منجیل گرفتار بودیم هی از این خاکی میرفتیم دوباره سر از ترافیک در میاوردیم و دوباره مسیر جدید کشف میکردیم .خاله الناز و بنیا جون هم همین وضعو داشتن تا بلاخره ساعت 5 عصر شما گفتی پیاده بشیم و همین باعث شد که بابا احسان شما رو برد پیاده روی و منم نشستم پشت فرمون .اینجا بود که بابا با یک آقای منجیلی صحبت کرد و یک راه میانبر نشونمون داد خدا خیرش بده الهییییی.خ...
14 مرداد 1392

تولد تولد تولدت مبارک

سلام به روی ماهت که هر روز ماهتر میشی. تولدت مبارک گل پونه ..... روز تولدت بابا احسان اربیل بود .از صبح گذاشتم هر کاری که دوست داری بکنی.آب بازی کلی.نقاشی رقص و...عصری هم با هم رفتیم از لادن کیک خوشمزه خریدیم و رفتیم خونه مامان جون اعظم .خاله لادن و یگانه جون و هستی جون  اومدن اونجا و تولد بازی کردیم .خاله لادن برات پاستل خریده بود چقدر مهربونن که خدا میدونه. مامان جون هم یک قاب عکس بهت داد که توش نوشته آوینا جان تولدت مبارک.قربون احساست برم مامان جون اعظم که اینقدر ماهی .بعدش هم رفتیم تو محوطه و کلی بازی کردی.کلا منم حالم خوب نبود و گلو درد داشتم ولی کلا خوب بود اما بدون بابا احسان صفایی نداشت.خیلی ها زنگ زدن و تولدتو تبریک گف...
14 مرداد 1392